1. شمیم مهربانی
  2. آرامش در طوفان
  3. آخرین پند و واپسین لبخند

شمیم مهربانی

شمیمِ مهربانی

(یک رویدادِ واقعی)

به یاد دارم، در ایامِ جوانی، روزی به خاطر نیازِ شدیدِ مالی ، با خاطری محزون و دلی پر تردید، بخشی از کتاب هایم را به یک کتاب فروشی بردم تا با فروش آن ها پولی فراهم کنم.

کتاب فروشِ میانسال، پس از وارسیِ کتاب ها، در حالی که می کوشید مستقیماً به چشمانم نگاه نکند، با لحنی پدرانه پرسید:

- پسرم! چرا می خواهی این کتاب ها را بفروشی؟ این ها کتاب هایی نیستند که بتوانی آن ها را به آسانی دوباره تهیه کنی. نگو که به آن ها نیاز نداری. حتماً لَنگِ پول هستی.

پیداست این کتاب ها را خیلی حساب شده تهیه کرده ای.

خیلی خوب هم نگهداری شده اند......

بیشتر

آرامش در طوفان

آرامش در طوفان

(یک رویدادِ واقعی)

 

 

در آن ایام که دشمن، پایتختِ کشورمان را نیز آماجِ موشک های خود قرار داده بود، من در دارالترجمه ای روبرویِ دانشگاهِ تهران کار می کردم. بسیاری از همکارانم، همراه با خانواده هایشان، تهران را ترک کرده بودند، امّا تعدادِ مُراجعان و مشتریانِ مؤسسه آن قدر کم شده بود که ما باقی مانده ها هم، خیلی زودتر از گذشته به خانه بر می گشتیم.

 

آن روز یکی از دوستانم که صنعتگر بود و در شهرستان زندگی می کرد، تلفنی از من خواست تا در راهِ منزل، به کارگاهی در میدانِ امام حسین (ع) سَری بزنم و سفارشِ او برای ساختِ یک دستگاهِ فنرپیچ را پیگیری کنم. به همین خاطر، پس از اذانِ ظهر، به ایستگاهِ اتوبوس های خطِ میدانِ انقلاب - میدانِ امام حسین (ع) رفتم.

 

دو سه ماه پیش از آن، باید ساعتی در ایستگاه منتظر می ماندم.....

بیشتر

آخرین پند و واپسین لبخند

بر اساسِ یک رویدادِ واقعی

 

آخرین پند و واپسین لبخند

 

 

حدودِ شصت سال پیش از این، در دورانِ نوجوانی، روزی من و یکی از همکلاسی هایم در بوستانِ شهر قدم می زدیم و صحبت می کردیم. مثل همۀ نوجوانان، در آن سن و سال، نگرانِ آینده مان بودیم.

به ما گفته بودند که

اگر دو عقل دست به دستِ هم بدهند، کارآمدتر از تک تک شان عمل می کنند  

از این رو گفت و گو را خیلی دوست داشتیم، چون احساس می کردیم که با همفکری، بهتر می توانیم راهِ "درست زیستن" را پیدا کنیم.

 

پیرمردی سپید موی، روی یک نیمکت، زیر یک درخت نشسته بود. پرنده ها دورِ او جمع شده بودند و او از پاکتی که درکنارش گذاشته بود به آن ها دانه می داد.

قبلاً هم چند بار او را همان جا دیده بودیم.

 

دوستم پرسید:....

بیشتر