آرامش در طوفان

دانلود فایل PDF

به نام خدا

آرامش در طوفان

(یک رویدادِ واقعی)

 

 

در آن ایام که دشمن، پایتختِ کشورمان را نیز آماجِ موشک های خود قرار داده بود، من در دارالترجمه ای روبرویِ دانشگاهِ تهران کار می کردم. بسیاری از همکارانم، همراه با خانواده هایشان، تهران را ترک کرده بودند، امّا تعدادِ مُراجعان و مشتریانِ مؤسسه آن قدر کم شده بود که ما باقی مانده ها هم، خیلی زودتر از گذشته به خانه بر می گشتیم.

 

آن روز یکی از دوستانم که صنعتگر بود و در شهرستان زندگی می کرد، تلفنی از من خواست تا در راهِ منزل، به کارگاهی در میدانِ امام حسین (ع) سَری بزنم و سفارشِ او برای ساختِ یک دستگاهِ فنرپیچ را پیگیری کنم. به همین خاطر، پس از اذانِ ظهر، به ایستگاهِ اتوبوس های خطِ میدانِ انقلاب - میدانِ امام حسین (ع) رفتم.

 

دو سه ماه پیش از آن، باید ساعتی در ایستگاه منتظر می ماندم تا اتوبوسی به ابتدایِ خط بازگردد، ولی حالا باید مدّتی در اتوبوس می نشستم تا بتواند با تعدادِ قابل قبولی مسافر به راه بیُفتَد.

 

مثل همیشه در سمتِ راست و روی صندلیِ کنارِ پنجره نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم.

به فکر فرو رفتم:  

 ” آیا به زودی من هم شغلم را از دست خواهم داد؟“

 

..........

 

تَق!

 

صدایِ ضربه ای به شیشۀ پنجره مرا به خود آورد.

جوانی لاغر اندام با چهره ای زرد رنگ و نگاهی شرمسار آهسته گفت:

-بیکار و گرسنه ام. از دیشب تا حالا چیزی نخورده ام. لطفاً پولِ یک ساندویچ...

نگذاشتم جمله اش را تمام کند. یک اسکناسِ بیست تومانی به او دادم.

پول را گرفت و در یک چشم به هم زدن در پیاده رو ناپدید شد.

 

نگران شدم. از خود پرسیدم:

  ” از کجا فهمیدی که راست می گوید و زردیِ رخسارش از گرسنگی است؟ شاید معتاد بود و تو با کُمَکَت آب به آسیاب بدبختی اش ریختی.“

امّا به خود دلداری دادم:

  ” قرار نیست برای بیست تا تَک تومنی، گروهِ تحقیق تشکیل بدهی و یا کارآگاهِ خصوصی استخدام کنی. خداوند فرموده سائِل را مَران. تو هم فرمانِ آفریدگارت را اجرا کرده ای و بی شک پروردگارت نخواهد گذاشت که از کمکِ صادقانه ات سوء استفاده شود. به هر حال تو اَجرَت را خواهی گرفت... به علاوه، پیشوایانِ دین فرموده اند نیازِ مردم به شما از جمله نعمت هایِ الهی در حقِ شماست... “

 

..........

 

تق!

ضربه ای دیگر به شیشۀ پنجره خورد.

همان جوان بود. ساندویچی در دست داشت.

بی گمان خدا به دِلَش انداخته بود که بازگردد و مرا از بدگمانی برهاند.

گفت:

- ببخشید. یادم رفت تشکر کنم.

گفتم:

-نوشِ جانت.

بعد با شور و شَعَفِ بسیار، پول هایم را درآوردم و از میان آن ها نوترین اسکناس بیست تومانی را بیرون کشیدم و به او دادم و گفتم:

- این هم برای شامِ امشب ات.    ان شاء ا... فردا صبح کار پیدا خواهی کرد.

رویش را بَرگردانْد تا برقِ اشک را در چشمانش نبینم.

این بار به جایِ تشکر، دعایی بر زبان آوَرْد:

-خدا زن و بچه ات را برایت نگه دارد.

 

****

 

بیست دقیقه بعد در کارگاهِ استاد رحیم نشسته بودم.

احساسی دوگانه داشتم.

طی کردنِ چنین مسافتی، قبلاً، در میان ترافیک و دود و سر و صدا، دست کم نود دقیقه زمان می طلبید ولی آن روز پیمودنِ آن مسیر با چنان سرعتی مرا چندان شاد نکرد چون نشان می داد که جمعِ کثیری از مردمِ تهران ناگزیر به ترکِ شهر و رفتن به مناطقِ امن تر شده اند.

 

کارگاه در یکی از کوچه های میدان امام حسین (ع) قرار داشت؛ زیر زمینی بود با پله های متعدد که در آن روزهایِ جنگ و بمباران و موشک باران، می توانست برایِ مغازه دارانِ همسایه، پناهگاهِ کوچکی باشد.

 

..........

 

قرار شد استاد، دستگاه فنر پیچی را در برابر من آزمایش کند و بعد از تسویۀ حسابِ مربوطه، خودش آن را به نشانیِ دوستم به شهرستان بفرستَد.

با آن که دستگاه بخوبی کار می کرد و انواع فنر و واشرِ فنری را می ساخت، امّا گویا رحیم آقا با چشمانِ تیزبین خود در آن ایرادی می دید. از این رو کتابی به من داد تا سرگرم شَوَم و او بتوانَد سرِ فرصت عیب دستگاه را برطرف کند.

استاد در حالی که پیچ های دستگاه را باز می کرد، در واکنش به چشمانِ متعجب و پرسشگرِ من، گفت:

- درست است که این فنرپیچ، به همین صورت که هست، کارِ دوستِ شما را راه می اندازد، ولی پیامبر اکرم (ص) فرموده اند:

رحمتِ خدا شامل حال کسانی می شود که کار را کامل و بی عیب انجام دهند.

و با لبخندی ادامه داد:

-من قصد دارم امروز کمی رحمتِ خدا کاسبی کنم. شما که اعتراضی نداری؟!

گفتم:

-هرچه باشم بَخیل نیستم.

 

کتاب پر بود از پند و اندرز و گفته هایِ بزرگان. نشستن پای صحبتِ شریف ترین انسان ها چنان برایم دلچسب بود که متوجهِ گذشتِ زمان نشدم. حتی هنگامی که رحیم آقا دستگاه و فاکتور آن را در کارتن گذاشت و نشانی دوستم را روی آن نوشت از او خواهش کردم اجازه دهد بقیۀ آن کتاب را هم همان جا بخوانم.

 

..........

 

ساعتی بعد کارگاه و زمینِ زیرِ پایم لرزید.

حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم که ممکن است آن صدا و تکان، در اثرِ افتادن توپِ پارچه از دستِ کارگران تولیدیِ طبقۀ همکفِ آن ساختمان باشد.

دیگر آن نوع لرزش را خوب می شناختم. موشکی آمده بود تا ده ها خانوادۀ دیگر را سیاه پوش کند.

 

رحیم آقا دست از کار کشید و جملاتی بر زبان آورد؛ ترکیبی از دعا برای دلیر مردانی که در جبهه راه را بر دشمن بسته بودند و نفرین در حقِ دشمنی زبون که بُزدِلانه از مردمِ بی پناه شهرها انتقام می گرفت.

 

چند آمبولانس آژیرکشان از میدان گذشتند.

 

این بار من در دلم، در کنار احساسِ همیشگیِ دلتنگی برای شهدا و همدردی با داغدیدگان، دلشوره نیز داشتم. برای غلبه بر این حالتِ بی سابقه، بیش از پیش به لا به لای اوراقِ کتاب پناه بردم و دیگر گذشتِ زمان را نفهمیدم.

 

****

 

هنگامی که از کارگاه بیرون آمدم هوا کاملاً تاریک شده بود.

برای رفتن به منزل باید اتوبوس هایِ دو طبقۀ خطِ نارمک را سوار می شدم که ایستگاهِ آن ها در یکی از خیابان های فرعیِ میدانِ امام حسین (ع) قرار داشت.

آن شب، میوه فروشیِ بزرگِ حاشیۀ میدان سوت و کور و بی مشتری بود. میوه فروش خودش به خانه رفته و بساط را به شاگردش سپرده بود.

چراغ زنبوریِ میوه فروشی کم نور شده بود. سیب های سرخ را برق نینداخته بودند. گویی غبارِ غم بر آن ها نِشَسته بود.

شاگردِ میوه فروش، بی آن که از روی چارپایه اش بلند شود، از من خواست تا خودم بروم و پاکت بردارم. برای اولین بار در آن میوه فروشی اجازه یافتم تا میوه ها را گُلچین کنم.

 

..........

 

ضرورتی نداشت مثلِ همیشه به طبقۀ بالایِ اتوبوس بروم. در حالی که هنوز بیش از نیمی از صندلی هایِ طبقۀ پایین خالی بود، اتوبوس به راه افتاد.

پرسیدم:

-آقای راننده! چرا مسافرانِ این خط امشب آب رفته اند؟

با بی حوصلگی جواب داد:

-آب نرفته اند، زودتر به خانه برگشته اند. موشکِ امروز همۀ اهالیِ نارمک را نگران کرده است.

پرسیدم:

-موشک؟ نارمک؟ کجای نارمک؟

راننده از بی اطلاعیِ من تعجّب کرد. پرسید:

-خانۀ شما کجاست؟

با شنیدن نشانیِ منزل ما، بی آن که پاسخ سؤال مرا بدهد، زیر لب گفت:

-خدا به همۀ ما رحم کند.

و با کمی مکث اضافه کرد:

-شاید بهتر بود شما هم زودتر به خانه می رفتید.

 

..........

 

کنار خیابانی که میدانِ هفت حوضِ نارمک را به تهرانپارس وصل می کرد مدتی منتظر تاکسی ماندم. عاقبت، یک سواری ایستاد.

گفتم:

-مستقیم دربست.

گفت:

-مسافرکش نیستم. امشب این جا ماشین گیرت نمی آید. تا  دَردَشت  تو را می برم. از آن جا به بعد هم راه را بسته اند. امروز موشک آن محل را شخم زده. می گویند تویِ صفِ نانوایی عدۀ زیادی شهید و زخمی شده اند.

پاکت میوه از دستم افتاد.

نانوایی، به فاصلۀ کمی از خانۀ ما، درست روبرویِ کوچه مان بود.

 

****

 

از   دَردَشت به بعد، فقط راه را نبسته بودند، برق هم قطع بود، و من از دور نورِ چراغهایِ گَردانِ ماشین هایِ مأموران را می دیدم و صدای بلندگوهایشان را می شنیدم.

بی اختیار در تاریکی شروع به دویدن کردم.

حال خود را نمی فهمیدم.   

”نَکُنَد در همان لحظۀ اصابتِ موشک، همسر و پسرم برای خرید نان رفته باشند.

 

..........

 

خواهران، برادران، و فرزندانِ عزیزم

 

همیشه می توان کنارِ گود ایستاد و سُخَنرانی کرد، می شود از دور نظاره کرد و سخنانِ دلسوزانه بر زبان آوَرْد

امّا

فقط زمانی که پایِ انسان و نزدیکانش به درونِ گود کشیده می شود،

زمانی که آدمی در وسطِ میدانِ آزمایش قرار می گیرد

تنها آن موقع می فَهمَد که دیگران چه کشیده اند و او حقیقتاً تا چه حد شهامتِ رویارویی با مصائب را دارد.

 

..........

 

وقتی وارد کوچه مان شدم، در میان شیوَن و زاریِ همسایگانم، زیر پایم صدایِ شیشه های خرد شده ای را می شنیدم که زمین را پوشانده بود.

” آیا زندگی من هم متلاشی شده بود؟“

تاریکیِ کوچه و لرزشِ دستم نمی گذاشت کلید را در قفلِ درِ ورودی خانه قرار دهم.

در از آن سو باز شد.

صاحبخانه ام بود. سرش را بر شانه ام گذاشت. چهره اش در ظلمتِ آن شب دیده نمی شد. فقط صدایِ لرزان او را می شنیدم که هِق هِق کنان می گفت:

- بدبخت شدم. بیچاره شدم.

همسرش او را کنار کشید و با این گفته، مرا از نگرانی بیرون آورد:

-خوشبختانه خانم و پسر شما آسیبی ندیده اند. برادرتان آمد و آن ها را به خانه اش برد.

 

من در طبقۀ سومِ آن ساختمان زندگی می کردم. آن جا، در کورسویِ چراغ قوۀ زنگ زدۀ صاحبخانه ام، که باتری هایش احتمالاً آخرین نفس هایشان را می کشیدند، به هم ریختگیِ خاصی ندیدم. حتی لیوان هایِ بلوری که همسرم در آشپزخانه روی هم چیده بود سرِ جایِ خود قرار داشتند.

در نگاهِ صاحبخانه آمیزه ای از شادی و شگفتی دیدم.

تا آن جا که به طبقۀ سومِ ساختمانش مربوط می شد، او بدبخت و بیچاره نشده بود.

 

..........

 

در منزل برادرم جَو کاملاً آرام بود.

پسرم بازی می کرد و همسرم با جاری اش سرگرم گفتگو بود.

 همسرم می گفت که در لحظۀ اصابتِ موشک، صدا یا تکان شدیدی را احساس نکرده و تنها هنگامِ آمدن به منزلِ برادرم عظمتِ فاجعه را به چشم دیده است.

صحنه ای که فردای آن روز من نیز شاهِدِ آن بودم.

 

****

 

چندی بعد، یک مأمور به همراه یک تعمیرکار برای رسیدگی به خساراتِ وارده به اهالیِ محله، از خانه ای به خانۀ دیگر می رفتند. وقتی در طبقۀ سومِ ساختمانِ ما، که کاملاً در راستایِ موجِ انفجار قرار داشت، موردی از آسیب و خرابی نیافتند، هنگام ترکِ منزل، دو رفتار کاملاً متفاوت از خود نشان دادند:

تعمیرکار به گرمی دست مرا فشرد و التماسِ دعا گفت، ولی مأمور ثبتِ خسارات، تخته کار و کاغذهایِ همراهش را طوری گرفت که مجبور نَشَود با من دست بدهد.

 

این رفتارِ دوگانه نسبت به خودم را در بین همسایگانم هم می دیدم:

گروهی با من چنان رفتار می کردند که گویی نظرکرده ای هستم که به شفاعتِ اولیای خدا از آسیب مصون مانده ام، ولی رفتارِ برخی دیگر چنان بود که می پنداشتم شاید این رهیدنم از معرکه را حاصلِ جادو یا دوستی من با اجنّه می دانند.

امّا از آن جا که هیچ کس در من ادعا یا نشانه ای از نظرکردگی نمی دید، خیلی زود، گروهِ نخست نیز به صفِ دستۀ دوم پیوستند.

 

وقتی پا به کوچه می گذاشتم، می دیدم که همسایه ها خود را پشت درهایِ تاب برداشتۀ منازلشان پنهان
می کنند تا با من روبرو نشوند، و هیچ گاه این فرصت را به من نمی دادند تا از ایشان بپرسم:

  ”آیا در این که موشک به خانه و کاشانۀ من آسیبی وارد نیاورده است مرا مُجرِم می پندارید؟ مگر نمی بینید که از فیضِ شهادت و همدردی با شما بی نصیب مانده ام؟“

 

..........

 

مسجد تنها جایی بود که می توانستم حرفِ دلم را یکجا با همه در میان بگذارم.

امّا پس از نماز، همسایگان برخاستند و بی آن که به من اعتنایی کنند به خانه هایشان رفتند.

کوشیدم چیزی بگویم، ولی لَبانَم مرا یاری نکردند.

آخر چه می توانستم بگویم؟

باید به پرسشی پاسخ می دادم که خودم هم جواب آن را نمی دانستم:   

چرا من؟

 

ناگهان سنگینیِ نگاهِ کسی را احساس کردم.

رو به محرابِ مسجد، پیرمردی نشسته بود که در صورتِ نورانی و سر و حتی ابروهایش، یک تارِ موی سیاه دیده نمی شد. همراه با حرکتِ دانه هایِ سبز رنگِ تسبیح در میان انگشتانش، لَبانَش آهسته به ذِکر مُترَنِم بود.

 در سکوت، با نگاهِ مهربانش، گویی از من پرسید:   

”چه کرده ای که مردم چنین از تو رویگردان شده اند؟“

گفتم:  

- گناهِ من این است که موشک به زن و فرزند و خانه و کاشانه ام آسیبی نرسانده است!

 

****

 

لب به سخن گشود.

فرمود:

- تمامی رویدادها، جلوه ای از آزمون و پاداش و کیفرِ الهی اند.

حتی طوفانِ نوح آزمونی بود برای مؤمنان و مجازاتی بود برای کافران.

می گویند آن زمان که حضرت نوح (ع) در میانِ تمسخرِ بی ایمانان، به امرِ خداوند، در دشتی خشک، برای نجاتِ مؤمنان از آن طوفان کشتی می ساخت، روزی پیرزنی نزد او آمد و عرض کرد:

- ای نوح، من به خدا و وعدۀ او و پیامبریِ تو باور دارم و می خواهم از سرنشینانِ این کشتیِ نجاتِ الهی باشم و از طوفان بِرَهَم، اما از آن جا که پای آن کوهِ دوردست زندگی می کنم و تواناییِ آن را ندارم که نزدِ تو بیایم، خودت زمان فرارسیدنِ طوفان را به من خبر بده.

 

مدتی دراز پس از طوفان، هنگامی که آن دشت به حالتِ عادی درآمده و نوح (ع) به آن جا بازگشته بود، روزی پیرزن را دید که عصا زنان از دامنۀ کوه به سوی او می آید.

شگفت زده و نگران شد:

  ”بارالها چگونه این پیرزن هنوز زنده است؟ چه طور طوفان را از سر گذرانده است؟ در پسِ این فراموشکاری من، چه حکمتی را پنهان نگه داشته ای؟ حالا چه جوابی به او بدهم؟“

 

پیرزن نزدیک شد و پرسید:

- ای نوح، این طوفان چه شد؟ کِی زمان آن فرا می رسد؟

 

..........

 

از گفته های پیرمرد تکان خوردم.

ادامه داد:

- اگرچه این رویداد به شکل های گوناگون نقل شده است، امّا در کُنهِ همۀ آن ها پیامِ مشترک و مهمی نهفته است:

ایمان آن پیرزن سبب شد که او، درآرامشِ خدا داده اش، آمدنِ طوفان را حتی احساس هم نکرد.....

ایمان و عملِ صالح (کار نیکِ مبتنی بر ایمان و به قصدِ انجامِ فرمان خداوند و کسبِ رضای او) دو عاملی هستند که طبقِ سنتِ الهی، رحمتِ خداوند را جایگزینِ غضبِ او می سازند و آرامش در طوفان هایِ زندگی را به ارمغان می آورند....

افزود:

- ببین تو در روزِ فرود آمدنِ موشک چه کرده بودی که در برابر صدماتِ ظاهریِ آن مشمولِ این رحمت شده ای.

 

پیرمرد از جا برخاست. از همان اندک وسایلش می شُد فهمید که مسافر است.

از آن گروه مسافرانِ آرام که سَبُکبار می روند تا از جمعِ سرنشینانِ کشتیِ نجاتِ الهی عقب نمانند.

کاش من هم می توانستم با او بروم.

 

..........

 

به یکی از ستون هایِ مسجد تکیه دادم.

بر یکی از دیوارها، یک صندوق صدقاتِ سپید رنگ، به سپیدیِ مویِ آن پیرمرد، نصب شده بود.

روی آن با خطی زیبا و به رنگِ سبز، همرنگِ تسبیحش، نوشته بودند:

 

 ” صدقه دَفعِ بَلاست

 

در یک آن، آن صندوق،  مرا به یادِ چارچوبِ سپید رنگِ پنجرۀ اتوبوسِ میدانِ انقلاب - میدانِ امام حسین (ع) انداخت. چهرۀ آن جوان در خاطرم زنده شد که از تَهِ دل از خدا درخواست می کرد تا زن و بچۀ مرا برایم نگه دارد.

 

حالا می دانستم که

مؤثرترین دعا، دعایی است که در حقِ ما، بر زبانِ دیگران جاری شود.

دیگرانِ نیازمند به کمکِ ما،

آنان که در ژرفایِ دلِ شکستۀ شان، خداوند به نظارۀ اعمالِ ما نِشَسته است تا در پاسخ به نیک خواهی مان، رستگاری و آرامش را در طوفانِ بلایا نصیبمان سازد.

                         

ان شاء ا

 

****