تحقیق (1)

دانلود فایل PDF

به نام خدا

 

از مجموعه نگاشته های "آن آشنا"

فرمانروایِ هستی

(گفتگوهایی دربارۀ جهان بینیِ توحیدی)

 

فرمانروایِ هستی

بِنْما به ما که      هستی

آنگه بگو          که هستی؟

 

(38)  تحقیق (1)

 

گفتم:

-  فرمودید که انسان های معمولی می توانند، با طرحِ سؤالاتی مهم و معین، و اتخاذِ شیوه ای حساب شده و تعقلی، از مرزِ بررسی های متعارف عبور کرده و پای به مقولۀ پژوهش بگذارند.

دربارۀ پژوهش و تحقیق چه می توان گفت؟

آیا یک مرزِ غیر قابلِ عبور، پژوهش و تحقیق را به کلی از یکدیگر جدا می کند، یا این که یک پژوهشگر نیز، خود، می تواند از محدودۀ پژوهش گام فراتر نهاده و واردِ مقولۀ تحقیق شود؟

به بیانِ دیگر، آیا یک پژوهشگر، صرفاً با تغییر نوع سؤال و نوع شیوۀ بررسی، خود به خود، به یک محقق مبدل می شود؟

اصولاً چه گونه یک پژوهشگر به یک محقق تبدیل می شود و یا می تواند بشود؟  

 

آن آشنا فرمود:

- پرسش هایی که در مقولۀ تحقیق مطرح می شوند، و نیز شیوۀ بررسیِ آن ها، با آن چه که در حوزۀ پژوهش می گذرد ماهیتاً متفاوتند

به همین خاطر

پای گذاشتن به عرصۀ تحقیق امری مشروط است و به صرفِ ارادۀ پژوهشگر صورت نمی گیرد. 

گاهی اوقات، به خواست "او"، در سیر عادیِ یک پژوهش، ناگهان پرسش خاصی به ذهنِ یک پژوهشگرِ راستین خطور می کند و این پرسش او را از وادیِ واقعیات به مرزِ ساحتِ حقایق سوق می دهد.

 

****

 

گفتم:

- لطفاً برای این سخنِ خود مثالی ارائه کنید.

فرمود:

- مثال را از گفته هایِ قبلی خودتان می گیرم:

فرض کنید که گروهی از شیمی دان ها در حالِ پژوهش دربارۀ نحوۀ بردنِ یک الکترون از یک مدار به مدار بالاترِ حولِ هستۀ یک اتم هستند.

در شرایط عادی، همۀ آن ها بر اساسِ دانسته هایِ قبلیِ خود متفق القول اند که با دادن انرژی به آن الکترون می توان آن را به مدار بالاتر فرستاد.

اما ناگهان،

به خواستِ "او"، پرسشی در ذهنِ یکی از ایشان، که دانشمند و پژوهشگری راستین است، شکل می گیرد:

آیا الکترون با گرفتنِ انرژی، خواه نا خواه، به مدار بالاتر بُرده می شود و یا آن که خودش اراده می کند که به آن جا بِرَوَد؟

 

با لبخند پرسیدم:

- مگر الکترون جان دارد که اراده کند؟

 

ولی آن آشنا با لحنی قاطع و جدی فرمود:

- این پرسش آن قدر ها هم که فکر می کنید خنده دار نیست و پاسخِ آنی به آن چه مثبت و چه منفی می تواند نشانۀ ساده اندیشی و سطحی نگری باشد.

افزود:

- این پرسشی بس مهم است که "او" به ذهن آن پژوهشگر می افکند تا وی را از پژوهش در وادیِ واقعیات به مرزِ تحقیق در ساحتِ حقایق بِکِشاند. 

یافتنِ پاسخِ درست به این پرسش می تواند نگرشِ شخص نسبت به هستی را دگرگون سازد.

 

صَلابتِ کلامش لبخند را بر لبانم خُشکاند.

چون خوب می دانستم که آن آشنا، برای به کُرسی نشاندنِ حرفش، هیچگاه به تحکم و گزافه گویی متوسل نمی شود.

 

****

 

پرسش خود را به شکلی کامل تر تکرار کردم:

- مگر الکترون جان دارد که اراده کند، یا اختیار داشته باشد، و یا آزاد باشد که بتواند تصمیم بگیرد که به مدار دیگر برود یا نرود؟

اراده کردن، اختیار داشتن و تصمیم گیریِ آزادانه راجع به انجام یا عدم انجامِ یک کار، خاصِ موجودات زنده است

و همه می دانند که

الکترون زنده نیست.

 

آن آشنا فرمود:

- من هم نمی گویم که الکترون زنده است.

می گویم جان دارد.

هرموجود زنده ای هم جان دارد و هم حیات، ولی هر موجود جانداری لزوماً از حیات برخوردار نیست.

یعنی زندگی با مشخصه هایِ آن مثل تغذیه و رشد و تکثیر و غیره تنها در دسته ای از موجوداتِ جاندار دیده می شود و نه در همۀ آن ها.

 

گفتم:

- موضوع خیلی پیچیده شد. من هم، مثلِ همۀ انسان های دیگر، موجودات را به دو دسته تقسیم می کنم: جانداران و موجودات بی جان.

برای، من مرزِ این دو، همان زنده بودن و زنده نبودن است.

به نظرِ من، جاندار بودن همان زنده بودن است.

 

فرمود:

- ولی همۀ انسان ها در این تقسیم بندی با شما هم عقیده نیستند.

هستند کسانی که تمامیِ پدیده ها و موجودات را دارای جان می دانند؛ بی آن که همه را زنده بدانند.

 

افزود:

- موجودِ غیر زنده تنها دارایِ تن (جسم) و جان (نَفْس) است ولی موجود زنده علاوه بر این دو، روان (روح) نیز دارد.

تن و جان متناظر با یکدیگرند.    

یعنی دو تصویر موازی و متناظر از یک پدیدۀ ثالث در آینۀ وجود اند

ولی

روان پدیده ای فراتر از تن و جان است و به ساحاتِ بالاترِ هستی تعلق دارد و عالی ترین شکل آن در بینِ موجودات زندۀ زمینی، به انسان عطا شده است و کامل ترین صورت و سیرتِ آن در مقربانِ درگاهِ "او"   انسان هایِ کامل متجلی می شود.

 

****

 

پرسیدم:

- چه کسانی تقسیم بندیِ موجودات به شیوۀ من را قبول ندارند؟

فرمود:

- تقریباً تمامیِ اقوامِ بَدوی که همچنان در دلِ طبیعت زندگی می کنند جانمَند اِنگار اند؛ یعنی همۀ موجودات را جاندار می دانند، بی آن که همه را زنده بدانند.

 

میانِ حرفش دویدم:

- حالا من اقوامِ بَدوی را کجا پیدا کنم تا بتوانم نظرشان را از خودشان بپرسم.

دور و برِ خودِ من چه کسانی هستند که شبیه به آن اقوام به هستی نگاه می کنند؟

فرمود:

- خردسالان.

گفتم:

- ولی شما خودتان گفتید که یک دختر بچه عروسکش را زنده می پندارد.

 

فرمود:

- اولاً من گفتم که آن دختر بچه عروسکش را زنده می پندارد نه این که آن را  زنده می داند.

ثانیاً در هر بحث، تا جایی، می توان، با اندکی آسان گیری و مُدارا، برخی واژه ها را به جای هم به کار بُرد، ولی هنگامی که گفتگو، از نظرِ مفاهیم، حساس می شود حتماً باید هر واژه در معنایِ دقیق آن به کار گرفته شود.

دو واژۀ زنده و جاندار نیز از آن جمله اند.

اکنون زمان آن فرا رسیده است که در گفتگویِ ما مرز دقیقی بینِ جان داشتن و زنده بودن  کشیده شود.

 

پرسیدم:

- از کجا می گویید که این دو گروه تمامیِ پدیده ها و موجودات را دارای جان می دانند بی آن که همه را زنده بدانند؟

پاسخ داد:

- اعضای قبایلِ بَدوی با همۀ موجوداتِ پیرامون خود صحبت می کنند، ولی هیچ وقت از یک تکه سنگ توقع پاسخ یا واکنش ندارند، زیرا خوب می دانند که سنگ ها جان دارند ولی زنده نیستند.

همان دختر بچه هم، هنگام صحبت با شما، اگر جوابی نَشنَوَد بی درنگ از شما خواهد پرسید که چرا جوابش را نمی دهید، ولی هرگز این سؤال را از عروسکش نمی پرسد چون می داند که عروسک ها جان دارند ولی زنده نیستند.

 

ادامه داد:

- این دو گروه از یک نظر به هم شباهت و با شما تفاوت دارند.

هر دو، بر خلافِ شما، از سرشتِ خود یعنی از سرچشمۀ هستی هنوز فاصله نگرفته اند و با نگاهی فطری به هستی می نگرند.

 

****

 

ادامه دارد ..........

 

قسمت قبل

قسمت بعد